یاسمن شاهسون

از این هنرمند بشنوید:
ادیتور:
  • کتاب صوتی - راز سایه - ماه آوا
  • کتاب صوتی - اعترافات در ساعت هفت و چهل و پنج - ماه آوا
  • کتاب صوتی - برو به دستش بیار - ماه آوا
  • کتاب صوتی - یکی از ما نفر بعد است - ماه آوا
  • کتاب صوتی - وابستگی متقابل - ماه آوا
  • کتاب صوتی - زندگی زیبا پیش روی شماست - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ابهام را در آغوش بگیر - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ماورای طبیعی شدن - ماه آوا
  • کتاب صوتی - شام در رستوران دلتنگی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - چرا بیت کوین بخریم - ماه آوا
  • کتاب صوتی - تا بهار صبر کن باندینی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - در باب زندگی مینیمالیستی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - باورهای غلط شما - ماه آوا
  • کتاب صوتی - چطور از خودم راضی باشم - ماه آوا
  • کتاب صوتی - تخم شر - ماه آوا
  • کتاب صوتی - اتوبوس انرژی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - وابستگی متقابل- هم وابستگی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ساعت بی عقربه - ماه آوا
  • کتاب صوتی - کتابفروشی نویسندگان فقید - ماه آوا
  • کتاب صوتی - عروس فریبکار - ماه آوا
  • کتاب صوتی - همسر دوست داشتنی من - ماه آوا
  • کتاب صوتی - کلارا و خورشید - ماه آوا
  • کتاب صوتی - میدگارد- جلد اول - ماه آوا
  • کتاب صوتی - برای تبدیل رویاهایت به واقعیت - ماه آوا
  • کتاب صوتی - سه کتاب - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ژرمینال - ماه آوا

تازه‌های ماه‌آوا

ذننویسنده: شون میو ماسه یوRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ شما به دیدن معبد یا زیارتگاهی در شهری باستانی می‌روید و به باغ‌های آرامش نگاهی می‌اندازید. با بالا رفتن از کوهی خیسِ عرق می‌شوید و از چشم‌انداز گسترده‌ای که از قله می‌بینید لذت می‌برید. و در برابر دریای آبی کریستالی می‌ایستید و درست به افق خیره می‌شوید. آیا تاکنون این شادابی را، در چنین لحظه‌ای فوق‌العاده، که از شتاب و جنب‌و‌جوش هر روز? زندگی جدا هستید، تجربه کرده‌اید؟ قلب شما احساس سبکی می‌کند و انرژی‌ای گرم در سرتاسر بدنتان جریان می‌یابد. نگرانی و استرس زندگی روزانه در لحظه‌ای ناپدید می‌شود و به راستی می‌توانید زنده بودن خودتان را در این لحظه حس کنید. امروزه، خیلی از مردم جایگاهشان را از دست داده‌اند ــ آن‌ها نگران و سرگردانند که چگونه زندگی کنند. به همین دلیل در تلاش برای تنظیم تعادل روانی خود، دنبال چیزی فوق‌العاده می‌گردند. اما صبر کنید، حتی زمانی که دکم? تنظیم را فشار داده‌اید باز هم آن چیز فوق‌العاده بیرون از هر روز باقی می‌ماند. وقتی که به زندگی عادی‌تان باز می‌گردید، استرس در وجودتان انباشته می‌شود و ذهنتان فرسوده می‌شود. حس می‌کنید باری بر دوشتان دارید و دوباره در صدد یافتن آن فوق‌العاده بر می‌آیید. آیا این چرخ? پایان‌ناپذیر آشنا به نظر نمی‌رسد؟ ”

حماسه ویچر- جلد اول آخرین آرزونویسنده: آنجی سپکوفسکیRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ گرالت، ویچر اهل ریویا، جنگجویی است که خود سپکوفسکی او را مانند تیر از کمان رهاشده صاف و ساده می‌داند؛ اما دنیا و سرنوشتی که گرالت را احاطه کرده چنان پیچیده است که سادگی او به طرز دیوانه‌واری عمیق و بامعنی جلوه می‌کند. شاید نگاه اول فقط با یک هیولاکش حرفه‌‎ای که برای پول کار می‌کند روبه‌رو باشیم؛ اما گرالت معمولاً با انسان‌هایی سروکار دارد که هر هیولایی را شرمنده می‌کنند و این انسان‌ها هستند که مجبورش می کنند… بخشی از کتاب: او لحظه‌‌ای جلوی مسافرخانه‌‌ی ناراکورت پیر ایستاد، به صداها گوش فرا داد. طبق معمول، در این ساعت، مسافرخانه شلوغ بود. مرد غریبه داخل نشد. اسبش را به پایین خیابان هدایت کرد، به سمت مسافرخانه‌‌ی کوچک‌تری به ‌نام روباه. این مهمانسرا محبوبیت خاصی نداشت و تقریباً خلوت بود. صاحب مسافرخانه سرش را از پشت بشکه‌‌ای خیارشور بیرون آورد و غریبه را برانداز کرد. تازه‌‌وارد که هنوز کت بر تنش بود، ساکت و بی‌‌حرکت جلوی پیشخوان ایستاده بود. - چی بیارم؟ غریبه گفت: «آبجو.» صدایش خوشایند نبود. مسافرخانه‌‌‌‌‌‌دار دستش را با پیش‌‌بند پارچه‌‌ای پاک کرد و یک لیوان سفالی برایش آورد. غریبه سن زیادی نداشت؛ اما موهایش تقریباً سفید بود. زیر کتش یک جلیقه‌‌ی کهنه‌‌ی چرمی پوشیده بود که با بند روی گردن و شانه‌‌هایش بسته شده بود. وقتی کتش را درآورد افراد دوروبرش متوجه شدند شمشیری حمل می‌‌کند که البته به‌خودی‌خود موضوع غیرطبیعی‌‌ای نبود، تقریباً هر مردی در ویزیم یک سلاح همراه خود داشت؛ اما هیچ‌کس شمشیرش را مثل یک کمان یا تیردان به پشتش نمی‌‌بست. غریبه کنار مشتری‌‌های دیگر که پشت یک میز بودند ننشست. همان‌‌جا جلوی پیشخوان ایستاده بود و به مسافرخانه‌‌دار خیره شده بود. هرازگاهی محتویات لیوانش را مَزه‌‌مَزه می‌‌کرد. - برای شب یه اتاق می‌‌خوام. مسافرخانه‌‌دار با غرولند گفت: «جا نداریم.» به چکمه‌‌های غریبه نگاه کرد که خاکی و کثیف بودند. «ناراکورت پیر رو امتحان کن.» - ترجیح می‌‌دم همین‌‌جا بمونم. «گفتم که جا نداریم.» مسافرخانه‌‌دار بالاخره لهجه‌‌ی غریبه را تشخیص داد، اهل ریویا بود. «پولش رو می‌‌دم.» تازه‌‌وارد آهسته صحبت می‌‌کرد، انگار که خودش هم مطمئن نبود و بعد اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. مرد آبله‌‌روی دیلاقی _ که از لحظه‌‌ی ورود تازه‌‌وارد چشم‌‌ از او برنداشته بود _ بلند شد و سمت پیشخوان آمد. دو رفیقش نیز همراه با او بلند شدند، بافاصله‌ی دو قدمی پشت سرش ایستادند. مرد آبله‌‌رو درست کنار تازه‌‌وارد ایستاد و با خشونت گفت: «به تو اتاق نمی‌‌دیم، ولگرد ریویایی. در ویزیم به کسایی مثل تو احتیاجی نیست. این شهر آبرو داره!» غریبه، لیوان در دست قدمی به عقب رفت. نگاهی به مسافرخانه‌‌دار انداخت؛ اما او رویش را برگرداند. حتی به ذهن مسافرخانه‌‌دار نرسید که از مرد ریویایی دفاع کند. به‌هرحال، چه کسی از ریویایی‌‌ها خوشش می‌آمد؟ ”

Local Business Directory, Search Engine Submission & SEO Tools