فرزانه یاوریان منفرد

از این نویسنده بشنوید:
برگردان:
  • کتاب صوتی - سفیر سلامتی خودت باش - ماه آوا

تازه‌های ماه‌آوا

قدرتنویسنده: راندا برنRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ شکست‌های پی‌درپی، گفته‌های اطرافیان یا باورهای غلطی که از روابط اجتماعی به ما منتقل شده‌اند، ممکن است بذر این عقیده را در ذهنمان کاشته باشند که لیاقت آرزوهایمان را نداریم، همان بهتر که برای رسیدن به رؤیاهامان تلاش نکنیم، زیرا هرگز توانایی محقق کردن آن‌ها را نداشته و نخواهیم داشت. اگر این جملات برای شما هم آشنا هستند و بخش گسترده‌ای از گفت‌و‌گوهای ذهنی شما را تشکیل می‌دهند، باید بگوییم راندا برن با شما کاملاً مخالف است. این نویسنده برای اثبات مخالفت خود، در کتاب صوتی قدرت به شما نشان می‌دهد از آنچه که حتی در تصورتان می‌گنجد، قدرتمندتر و باارزش‌تر هستید. شما سزاوار تمامی آرزوهای کنونی و رؤیاهایی هستید که از این به بعد ممکن است در ذهن داشته باشید. ”

خاطره‌های پراکندهنویسنده: گلی ترقیRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ کتاب خاطره‌های پراکنده نوشته‌ی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستان‌ها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانه‌ی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانه‌ای در آسمان» و «عادت‌های غریب آقای الف در غربت». با توجه به‌عنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستان‌ها از خاطرات کودکی‌اش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد. در داستان «دوست کوچک» قصه‌ی دو دختربچه را می‌خوانیم که با هم پیمان خواهری بسته‌اند؛ اما پیدا شدن سر و کله‌ی یک دوست سوم همه‌چیز را به هم می‌ریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچه‌ها تن به این سفر داده‌ام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزه‌ای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی می‌کند. کتابم را می‌بندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه می‌کنم و نگاهم بی‌تفاوت از روی بدن‌ها می‌گذرد، دور می‌زند، برمی‌گردد و روی صورتی نیمه‌آشنا می‌ماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسه‌ها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم می‌گوید که من این زن را می‌شناسم. فکرهایم درهم می‌شود و ته سرم، خاطره‌هایی مغشوش، مثل کرم‌های شبتاب، برق برق می‌زنند. رویم را برمی‌گردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم می‌خواهد جایم را عوض کنم. بچه‌ها را صدا می‌زنم. عینک آفتابیش را برمی‌دارد و توی کیفش دنبال چیزی می‌گردد. سرش را بالا می‌گیرد. می‌نشیند. رویش را می‌چرخاند و یک آن، به من خیره می‌شود؛ از چشم‌هایش است که او را می‌شناسم؛ از آن دو تا دایره‌ی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را می‌لرزاند.» ”

Local Business Directory, Search Engine Submission & SEO Tools