نگاهی اجمالی به کتاب“ درصدی از انسانها هویت وجودی خود را از فضولی، سرک کشیدن و دخالتهای خود به دست میآورند. گویی اگر دخالت در زندگی مردم نکنند روزشان شب نمیشود، درواقع شعار زندگیشان این میشود «من فضولی میکنم، پس هستم!» و وقتی این جمله جزء نمایشنامه روانی زندگی یک فرد، چه زن و چه مرد، بشود، حال و روزش معلوم و درواقع جزء قواعد و دستورات ناخودآگاه ذهنش میشود، طوری که فرد از این طریق به زندگی خود معنا و مفهوم میدهد، به مهمانی میرود و پرسشهایش شروع میشود، آنقدر که گاه دیگران او را نشان میکنند و میدانند که نمیتوانند از دست سؤالهای او فرار کنند و باید خود را کنترل کنند یا به او اطلاعات ندهند؛ اما او که سالهاست فضولی و سرک کشیدن را تمرین کرده است، اکنون بهطورکامل با مهارت و ظرافت سؤال میپرسد، طوری که مجبور میشوید اطلاعات بدهید، شاید هم یکدستی بزند تا اطلاعات بگیرد و موفق هم بشود. او دیگر یک فضول ناشی و بیدستوپا نیست، او میداند چه چیز را چگونه و چطور بپرسد، در چه زمان بپرسد که بتواند جواب بگیرد و در چه مکان طرح مسئله و مشکل کند تا جزئیترین اطلاعات را به دست آورد. افرادی را دیدهام که به بیرون کشیدن اطلاعات از دیگران مباهات میکنند و خود را کسی میدانند که میتواند شیطان را هم درس بدهد. او سالهاست از دخالتها، سرک کشیدنها و فضولیهای خود سود برده است و توانسته از دیگران اطلاعات بگیرد و اوقات خود را اینگونه پر کند و بهنوعی در خودش هیجان ایجاد کند. چنین فردی دیگر یک فضول اتفاقی نیست که تصادفی در زندگی دیگران سرک کشیده است، کودک فضول و والد مداخلهگر او در هر ارتباطی سریع و رسمی فعالیت تجسس خود را شروع میکند و تجسس برای او مرحلهبندی دارد؛ مرحله یک، دو، سه و با یک سلام و احوالپرسی شروع میشود، کمکم و بسیار رندانه، طوری که گاه طرف متوجه منظور پرسشهای او نمیشود و خیلی صبورانه و با حوصله جلو میرود و آنقدر ماسک مهربان و به من چه مربوط است بر چهره زده است که باید بسیار تیز بود تا بتوان دست او را خواند. او استاد این گونه بازیهاست. او در مسابقات فضولها رتبه و مدال گرفته است و در قالب عروس، داماد یا دوست و همکار و همسایه به پست شما خورده است. او میآید که از شما بیشتر بداند، بفهمد و در صندوقش از شما اطلاعات رازگونه بیشتر داشته باشد و روزی میرسد که چشم در چشم شما میشود و میگوید که پرونده زندگی شما پیش من است، لطفاً خفه شو. او همان فردی است که با این جمله کوتاه صبح خود را شب میکند و باور دارد که فضولی میکند، پس هست و برای خود عددی است. شما چطور، چند درصد در ناخودآگاه خود به صادق بودن این شعار در مورد خودتان باور دارید؟ هیچ، اصلاً، ابداً؟ لطفاً کمی از خوب نشان دادن خود دست بردارید و خیلی صادقانه و بیرحمانه باورهای ذهنتان را نقد و تجزیهوتحلیل کنید. مثال: ابی مجسمه فضولی است. این آدم اصلاً در هیچ موضوعی برای خود حدومرزی نمیبیند. در هر سوژهای سرک میکشد و به حرف کسی هم گوشش بدهکار نیست. او میخواهد بداند و بداند و همه را به جان هم بیندازد، کافی است پرش به شما گیر کند. مطمئن باشید از زندگیتان سر درمیآورد. آمار همه اطرافیان خود را دارد و گویی با آنها زندگی کرده است. گاهی آنقدر ریز جزئیات دیگران را میگوید که آدم به او شک میکند. او از این همه فضولی و دخالت، هویت پیدا و احساس میکند از این طریق مورد توجه همه قرار میگیرد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ گرالت، ویچر اهل ریویا، جنگجویی است که خود سپکوفسکی او را مانند تیر از کمان رهاشده صاف و ساده میداند؛ اما دنیا و سرنوشتی که گرالت را احاطه کرده چنان پیچیده است که سادگی او به طرز دیوانهواری عمیق و بامعنی جلوه میکند. شاید نگاه اول فقط با یک هیولاکش حرفهای که برای پول کار میکند روبهرو باشیم؛ اما گرالت معمولاً با انسانهایی سروکار دارد که هر هیولایی را شرمنده میکنند و این انسانها هستند که مجبورش می کنند… بخشی از کتاب: او لحظهای جلوی مسافرخانهی ناراکورت پیر ایستاد، به صداها گوش فرا داد. طبق معمول، در این ساعت، مسافرخانه شلوغ بود. مرد غریبه داخل نشد. اسبش را به پایین خیابان هدایت کرد، به سمت مسافرخانهی کوچکتری به نام روباه. این مهمانسرا محبوبیت خاصی نداشت و تقریباً خلوت بود. صاحب مسافرخانه سرش را از پشت بشکهای خیارشور بیرون آورد و غریبه را برانداز کرد. تازهوارد که هنوز کت بر تنش بود، ساکت و بیحرکت جلوی پیشخوان ایستاده بود. - چی بیارم؟ غریبه گفت: «آبجو.» صدایش خوشایند نبود. مسافرخانهدار دستش را با پیشبند پارچهای پاک کرد و یک لیوان سفالی برایش آورد. غریبه سن زیادی نداشت؛ اما موهایش تقریباً سفید بود. زیر کتش یک جلیقهی کهنهی چرمی پوشیده بود که با بند روی گردن و شانههایش بسته شده بود. وقتی کتش را درآورد افراد دوروبرش متوجه شدند شمشیری حمل میکند که البته بهخودیخود موضوع غیرطبیعیای نبود، تقریباً هر مردی در ویزیم یک سلاح همراه خود داشت؛ اما هیچکس شمشیرش را مثل یک کمان یا تیردان به پشتش نمیبست. غریبه کنار مشتریهای دیگر که پشت یک میز بودند ننشست. همانجا جلوی پیشخوان ایستاده بود و به مسافرخانهدار خیره شده بود. هرازگاهی محتویات لیوانش را مَزهمَزه میکرد. - برای شب یه اتاق میخوام. مسافرخانهدار با غرولند گفت: «جا نداریم.» به چکمههای غریبه نگاه کرد که خاکی و کثیف بودند. «ناراکورت پیر رو امتحان کن.» - ترجیح میدم همینجا بمونم. «گفتم که جا نداریم.» مسافرخانهدار بالاخره لهجهی غریبه را تشخیص داد، اهل ریویا بود. «پولش رو میدم.» تازهوارد آهسته صحبت میکرد، انگار که خودش هم مطمئن نبود و بعد اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. مرد آبلهروی دیلاقی _ که از لحظهی ورود تازهوارد چشم از او برنداشته بود _ بلند شد و سمت پیشخوان آمد. دو رفیقش نیز همراه با او بلند شدند، بافاصلهی دو قدمی پشت سرش ایستادند. مرد آبلهرو درست کنار تازهوارد ایستاد و با خشونت گفت: «به تو اتاق نمیدیم، ولگرد ریویایی. در ویزیم به کسایی مثل تو احتیاجی نیست. این شهر آبرو داره!» غریبه، لیوان در دست قدمی به عقب رفت. نگاهی به مسافرخانهدار انداخت؛ اما او رویش را برگرداند. حتی به ذهن مسافرخانهدار نرسید که از مرد ریویایی دفاع کند. بههرحال، چه کسی از ریویاییها خوشش میآمد؟ ”