نگاهی اجمالی به کتاب“ چارلیز واینوود و سیلاس نش، از زمانی که یاد گرفتند راه بروند، بهترین دوست هم بودند. از سن چهاردهسالگی عاشق هم شدند. امااز امروز صبح... کاملاً با یکدیگر غریبه هستند. اولین خاطراتشان، اولین دعوایشان و اولین لحظهای که عاشق یکدیگر شدند... همهچیز را فراموش کردهاند. چارلیز و سیلاس باید باهم پرده از اتفاقی که برایشان افتاده است بردارند و دلیلش را بفهمند؛ اما هرچه بیشتر پیش میروند و بیشتر در مورد خوشان میفهمند... بیشتر برایشان این سؤال پیش میآید که چرا از همان ابتدا، رابطهشان را باهم شروع کردند؟ چارلی هرکاری میکند تا فراموش کند و سیلاس هرکاری میکند تا بهیاد آورد... ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ میتوان حدس زد که گرتا در لحظه اصابت شلیک گلوله در کجای سِن قرار داشته و فاصلهاش با تفنگ اتللو یا آقای رازمیک هوانسیان چقدر بوده است. با توجه به همان زاویه? 65 درجه و فاصله? 50 سانتیمتری میان اتللو و دزدمونا، قاتل و مقتول در فاصله? نسبتا نزدیکی از یکدیگر قرار گرفته بودند و حتی برای لحظاتی هم به یکدیگر خیره شدهاند. به گفته? تماشاگران ردیفهای آخر، لحظهای که اتللو قصد داشته تا با شلیک گلولهای به زندگی دزدمونا و بعداً خودش خاتمه بدهد چندینبار با انزجاری که چندان هم درماتیک نبوده سرش را تکان داده و با حالت انترسانی به تماشاگران سالن نگاه کرده و با صدای بلندی فریاد زده است: «وقتی از من مینویسید بگویید که سخت اما بد دوست میداشت.» ”