نگاهی اجمالی به کتاب“ در کتاب صوتی قانون جذب نویسنده به شما یاد خواهد داد که سطح زندگی خود را با درست و صحیح فکر کردن و برنامهریزی درست ارتقا دهید. هیچچیز یهویی و بدون دلیل اتفاق نمیافتد و رخدادهای اطراف شما همگی با دلیل و منطقی خاص پیش میآیند. در کتاب قانون جذب مایکل لوسیر در ابتدا به صورت علمی قانون جذب را با توجه به قوانین پایستگی انرژی اثبات کرده است و با توجه به قوانین حاکم بر اتمها به شکا میآموزد که خیلی مراقب انرژیهایی که از خود ساطع میکنیم باشیم.
در بالا از اتفاقاتی گفتیم که ممکن است برایمان رخ بدهد. چیزهایی را میخواهیم بدست آوریم در حالی که احتمال آن بسیار پایین بوده است. در کتاب صوتی قانون جذب، متوجه خواهید شد که چطور قانون جذب در رسیدن شما به خواستههایتان کمک خواهد کرد. در نتیجه یاد خواهید گرفت که چگونه آگاهانهتر از قانون جذب استفاده کنید و قدم به قدم به خواستههایتان نزدیکتر شوید. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”