نگاهی اجمالی به کتاب“ جنگ میتواند بهترین بخش وجود آدمها را از بین ببرد. یک نفر دیگر نمیتواند بخندد، سربازی از شنیدن صدای آتشبازی به خود میلرزد، بعضیها هم مثل وینسنت کالفید عزیزترینشان را از دست میدهند. کتاب صوتی این ساندویچ مایونز ندارد مجموعهای از داستانهای کوتاه است که همگی مستقیما یا غیرمستقیم با جنگ در ارتباطند و البته مانند دیگر آثار جی. دی. سلینجر ردپای دیگر شخصیتهای محبوبش را هم میتوان در آنها یافت.
خانواده کالفیلد هستهی اصلی این مجموعه داستان کوتاه هستند. ابتدا با هولدن ملاقات میکنیم که به دیدار آقای اسپنسر رفته و بعد از قطار حوادث بهآرامی شروع به حرکت میکند. هر یک از شخصیتهایی که با آنها آشنا میشنویم بهنوعی ماجرای این پسرک چموش و برادرش را به پیش میبرند اما صبور باشید! برای فهم دقیق اتصال آنها باید تا آخر کتاب منتظر بمانید، همانجایی که سرانجام با وینسنت ملاقات میکنید و پی میبرید اتفاقاتی باورنکردنی برای هولدن رخ داده است. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب دوشنبههایی که تو را میدیدم نوشتهی لئا ویازمسکی داستانیست جذاب و پرکشش از علاقهی دختری جوان و پیرمردی هشتاد ساله. اثری منقلب کننده و دوست داشتنی، با پایانی به یادماندنی.
دوشنبههایی که تو را میدیدم (Le vieux qui de?jeunait seul) علاوه بر استقبال خوانندگان، با تحسین بسیاری از منتقدین و رسانهها هم روبرو شده. نشریه «بابیلو» نوشته: این کتاب زیبا و متاثر کننده است. با شخصیتهایی ماندگار در ذهن، که تنها ایرادش، کوتاه بودن آن است!»
لئا ویازمسکی (Léa Wiazemsky)، نویسنده و بازیگر سینما در کتاب «دوشنبههایی که تو را میدیدم» که اولین رمان او و برنده جایزه منتخب خواننندگان سال 2017 فرانسه است، داستانی جذاب را روایت میکند که اگرچه شاید نتواند آن را به شکلی تام و تمام عاشقانه دانست، اما سرشار از لحظههای درخشانی است که تا مدتها در ذهن مخاطب باقی میماند.
لئا از طرف خانواده مادری نوه فرانسواً موریاک، نویسنده پرآوازه و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1952، و از طرف خانواده پدری، وارث عنوان پرنس ویازمسکی و کنت لواچف است. مادرش رژین دفورژ نیز نویسنده و ناشر است. لئا در فیلمها و تئاترهای بسیاری ایفای نقش کرده است.
کلارا پیشخدمت بیست و هفت ساله، در زندگیاش زخمی پنهان پنهان دارد و با بحران و خلائی عاطفی دست و پنجه نرم میکند. کلارای تنها، عاشق و دلبسته یکی از مشتریهای پیر رستوران میشود که چیز زیادی از زندگیاش نمیداند. اولین مواجهه او با آنری، حسهای تازهای در او ایجاد میکند. با خود میاندیشد که پیرمرد هشتاد ساله هم، تنهاست و در همان نگاه اول مهرش را بر دل مینشاند.
پیشخدمت جوان مدتی با تصور پیرمرد روزها را به شب میرساند؛ شادیها و ترسهای خود را در کنار او میبیند، جراتش را در واگویه مشکلات زندگیاش میسنجد و در نهایت آرزو میکند تا بتواند به او نزدیک شود. کلارای مهربان سرانجام به آرزویش میرسد و دیدار میسر میشود. دیداری که همهچیز را تغییر میدهد. ”