نگاهی اجمالی به کتاب“ البته مجردها گروه همگونی نیستند. مجردها حداقل به پنج دسته متفاوت تقسیم می شوند. بزرگترین دسته آنهایی هستند که هرگز ازدواج نکرده اند، اما چهار دسته دیگر نیز باید مورد توجه قرار بگیرند.
این پنج گروه عبارتند از:
1. آن هایی که هرگز ازدواج نکرده اند. این گروه شامل مجردهای 18 سال به بالا حدود 49 میلیون نفر از مردم آمریکا را تشکیل می دهد. متوسط سن ازدواج بار اول در میان زنان به بیست و پنج سال و در میان مردان به بیست و هفت سال رسیده است. این بدان معناست که در گروه کلیِ جمعیت هجده تا بیست و چهارساله، از هر ده نفر تقریبا نُه نفر (87 درصد) هرگز ازدواج نکرده اند. 2. آن هایی که طلاق گرفته اند. امروزه 10 درصد کل بزرگسالان افرادی هستند که طلاق گرفته اند. اما به مرور زمان تعداد بیشتری از افراد متأهل با مسئله طلاق مواجه می شوند. ظرف پنج سال، 20 درصد کل ازدواج ها به طلاق منجر می شود. ظرف ده سال، یک سوم کل زوج ها از هم طلاق خواهند گرفت، و ظرف پانزده سال، 43 درصد طلاق خواهند گرفت.
3. آن هایی که جدا شده اند اما طلاق نگرفته اند. این ها افرادی هستند که قانونا هنوز متأهل اند اما دیگر زیر یک سقف زندگی نمی کنند. از نظر شیوه زندگی، آن ها بیشتر مجردند تا متأهل. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”