نگاهی اجمالی به کتاب“ هنگامی که بتوانید با شادمانی زندگی کنید و زمان و انرژی خود را صرف بهبود کیفیت زندگی همگان سازید، نه تنها به بالاترین هدف خود جامه عمل پوشاندهاید، بلکه به همه اطرافیانتان کمک کردهاید که به نهایت رشد خود برسند. همان گونه که از چالشهای مشخص شده در این کتاب خواهید دید، این مسیر اصلاً مسیری راحت و هموار نیست. تحول خویشتن، کاری ست بس دشوار، به ویژه در ابتدای راه. اما هر تغییر جزئی و کوچک، با خودش آگاهی شادی بخشی به همراه میآورد که در این میان زندگی شما را به تدریج تبدیل به نیرویی برای تغییری مسالمتآمیز خواهد کرد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر، نویسندهی آمریکایی و به اعتقاد اکثر منتقدان بهترین اثر اوست. این نویسنده در سال 1949 به خاطر سهم منحصربهفرد، قدرتمند و هنرمندانهاش در رمان مدرن آمریکایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. فاکنر در کتاب خشم و هیاهو از زوال خانوادهی کامپسون میگوید. خانوادهای که چهار روز از زندگیاش از زبان چهار عضو آن روایت میشود. این روایتها کاملاً متفاوت اما مکمل یکدیگرند. راوی فصل اول بنجی است؛ فرد کندذهنی که ادراکش با دیگران متفاوت است و ماجراها را درهم و برهم نقل میکند. بیشتر هم از کدی دختر خانواده حرف میزند. راوی فصل دوم کونتین پسر بزرگ خانواده است. او بیشتر در ذهنیات و خاطراتش زندگی میکند؛ برای همین این فصل کمی حال و هوای شاعرانه دارد. راوی فصل سوم جیسون برادری سودجو و منفعتطلب است؛ حتی منفعتی که با مرگ دیگران نصیبش شود. و راوی فصل چهارم دیلسی است؛ کنیز سیاهپوست خانه که دانای کل هم هست. فهم این رمان شاید برای کسانی که در آغاز راه کتابخوانی هستند، چندان ساده نباشد. شبیه پازلی پیچیده است که با پیدا شدن هر یک از تکهها بخشی از واقعیت نمایان میشود. باید زمان گذاشت و سرنخها را به هم وصل کرد و منتظر نتیجه بود. کتاب خشم و هیاهو را صالح حسینی ترجمه کرده است. در بخشی از متن کتاب آمده است: «از میان نرده، لابلای گل پیچپیچ، میدیدمشان که میزدند. رو به جایی که پرچم بود میآمدند و من از کنار نرده رفتم. لاستر کنار درخت گل توی سبزهها را میکاوید. آنها پرچم را بیرون آوردند، و آنها داشتند میزدند. بعد پرچم را برگرداندند سر جایش و برگشتند به زمینِ بازی، و او زد و دیگری زد. بعد پیش رفتند، و من هم از کنار نرده رفتم. لاستر از درخت گل آمد و ما از کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من، وقتی که لاستر توی سبزهها را میکاوید، از لای نرده نگاه کردم. او زد «کدی، بگیرد.» آنها از چمنزار گذشتند و دور شدند. من چسبیدم به نرده و دورشدنشان را تماشا کردم.» ”