عبدالحسین صبوری

از این نویسنده بشنوید:
برگردان:
  • کتاب صوتی - راهبی که فراری‌اش را فروخت - ماه آوا
  • کتاب صوتی - جهان در پوست گردو - ماه آوا

تازه‌های ماه‌آوا

ثروتمندترین مرد بابلنویسنده: جورج ساموئل کلاسونRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ کامیابی ما به عنوان یک ملت، به کامیابی اقتصادی هر کدام از ما به عنوان یک شخص واحد وابسته است. کتاب «ثروت‌مندترین مرد بابل» در رابطه با موفقیت شخصی هریک از ما تألیف شده است. موفقیت یعنی به کمال‌رساندن اهداف به عنوان توانایی‌ها و تلاش‌های خود ما. آمادگی مناسب کلید موفقیت ماست. اعمال ما هیچ‌گاه نمی‌توانند فراتر از افکار ما پیش روند و افکار ما هیچ‌گاه نمی‌توانند از باورهای‌مان پیشی بگیرند. این کتاب هم‌چنین راهنمایی‌های لازم را برای درک مفاهیم اقتصادی برای جیب‌های بی‌پول دارد. در واقع هدف کتاب این است، پیشنهادی برای کسانی دارند که آرزوی موفقیت اقتصادی دارند تا پول جمع کنند، پول حفظ کنند و با کمک سرمایه اندوخته‌های‌شان پول بیش‌تری به‌دست بیاورند. بابل ثروت‌مندترین شهر زمان باستان در دنیا بود، زیرا شهروندان آن ثروت‌مندترین افراد در زمان خود بودند. آن‌ها ارزش پول را می‌دانستند، قوانین اقتصادی را برای جمع‌کردن، حفظ آن و استفاده از آن برای به‌دست‌آوردن پول بیش‌تر استفاده می‌کردند. آن‌ها چیزی که همه ما آروز داریم «درآمدی برای آینده» را به‌دست آوردند. ”

خاطره‌های پراکندهنویسنده: گلی ترقیRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ کتاب خاطره‌های پراکنده نوشته‌ی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستان‌ها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانه‌ی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانه‌ای در آسمان» و «عادت‌های غریب آقای الف در غربت». با توجه به‌عنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستان‌ها از خاطرات کودکی‌اش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد. در داستان «دوست کوچک» قصه‌ی دو دختربچه را می‌خوانیم که با هم پیمان خواهری بسته‌اند؛ اما پیدا شدن سر و کله‌ی یک دوست سوم همه‌چیز را به هم می‌ریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچه‌ها تن به این سفر داده‌ام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزه‌ای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی می‌کند. کتابم را می‌بندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه می‌کنم و نگاهم بی‌تفاوت از روی بدن‌ها می‌گذرد، دور می‌زند، برمی‌گردد و روی صورتی نیمه‌آشنا می‌ماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسه‌ها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم می‌گوید که من این زن را می‌شناسم. فکرهایم درهم می‌شود و ته سرم، خاطره‌هایی مغشوش، مثل کرم‌های شبتاب، برق برق می‌زنند. رویم را برمی‌گردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم می‌خواهد جایم را عوض کنم. بچه‌ها را صدا می‌زنم. عینک آفتابیش را برمی‌دارد و توی کیفش دنبال چیزی می‌گردد. سرش را بالا می‌گیرد. می‌نشیند. رویش را می‌چرخاند و یک آن، به من خیره می‌شود؛ از چشم‌هایش است که او را می‌شناسم؛ از آن دو تا دایره‌ی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را می‌لرزاند.» ”

Local Business Directory, Search Engine Submission & SEO Tools